محل تبلیغات شما



پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد٬به زمین افتاد و داد کشید:آ آ آ ی ی ی!!!!! صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!!!! پسرک با کنجکاوی فریاد زد:تو کی هستی؟؟؟ پاسخ شنید:تو کی هستی؟؟؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!! باز پاسخ شنید:ترسو!!! پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟؟ پدر لبخندی زد و گفت:پسرم٬توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!! صدا پاسخ داد:تو یک قهرمان هستی!! پسرک باز بیشتر تعجب کرد .
با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه٬ رختخواب خرید ولی خواب نه٬ ساعت خرید ولی زمان نه٬ می توان مقام خرید ولی احترام نه٬ می توان کتاب خرید ولی دانش نه٬ دارو خرید ولی سلامتی نه٬ خانه خرید ولی زندگی نه٬ و بالاخره٬می توان قلب خرید٬ولی عشق را نه!!!
پیرزنی برای سفید کاری منزلش٬کارگری را استخدام کرد.وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد٬شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. برای ادامه نوشته ادامه مطلب را بزنید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فطرت